جامعه شناس کیست؟
2025-03-02در ستایش فرهیختگی
2025-03-05📝 یادداشت دکتر نعمت الله فاضلی، با عنوان قصه تجریش
🔻۲۱ شهریور ۱۴۰۲
✅ ظهر سه شنبه ۲۱ شهریور (۱۴۰۲ ) تجریش بودم. حس و حال مردم نگارانه ای داشتم و ذوقم گل کرده بود تجریش را ببینم و لمس کنم و قصه اش را بشنوم.
🔻روی صندلی کنار امام زاده صالح نشستم و آدم ها، ماشین ها و ساختمان ها را نگاه کردم. تحرک، تنوع و تقلای آدم ها، سرزندگی تجریش را نشان می داد. دیدنی ترین شان زنان بدون روسری بود، چیزی که هنوز باورش دشوار است.
🔻وقتی کتاب “فرهنگ و شهر” را می نوشتم تاریخ تهران از طهران قدیم تا امروز را خواندم. می دانستم محله “طجرشت” (نام قدیم تجریش) سابقه ای طولانی تر از تهران امروز دارد. گشت و گذاری در میدان کردم و دیدم شهرداری تابلو و رد و نشانی از قصه ی تاریخی طجرشت هزار ساله در معرض دید نگذاشته تا مبادا حس تاریخی بودن به عابران و تجریشی ها بدهد.
🔻تجریش زیبایی نقش جهان اصفهان را ندارد. “هفت حوض نارمک” هم نیست که دیوارها و نقشه شطرنجی دقیق و حساب شده اش حس تحسین بیننده را برانگیزد.
اما تجریش زیباست. نامش منزلت دارد. شاه نشین تهران است. به تهران و تهرانی ها و تجریشی ها هویت می دهد. تجریش قصه هزار و یکشب تاریخ معاصر ماست.
✅ رفتم محوطه امامزاده صالح. چنار هشتصد ساله اش نبود، اما فضای شهری دلپذیر و طراحی شده ای داشت. سایه بان ها و اقامتگاه هایی برای عابران ساخته اند و صدها نفر گوشه و کنار، نشسته و ایستاده شهر را تجربه می کردند.
🔻وارد حرم امامزاده شدم. هزار نفری زن و مرد و پیر و جوان در حوالی حرم و داخل آن قدم می زدند و زیارت می کردند و نماز می خواندند.
🔻حرم و محوطه تمیز و تماشایی و منظم بود. یاد مادرم خدا بیامرز افتادم و شوق بی پایانش برای زیارت امامزاده ها. صدها خاطره و احساسم زنده شد. حداقل نسل من و قبل از آن قصه ها از امامزاده ها و زیارتگاه ها داریم. امامزاده صالح و زیارتگاه ها حافظه فرهنگی و مخزن تجربه های عاطفی و خانوادگی شیعیان هم هستند.
🔻به جمعیت نگاه کردم. چندین افغانستانی هم بود. سه نفر هم عربی صحبت می کردند. گمانم عراقی بودند. حدود ساعت یک بود و بیست نفری داخل حرم و دور ضریح نماز می خواندند و زیارت می کردند.
✅ بیرون آمدم و به بازار سنتی و تاریخی تجریش رفتم. غلغه جمعیت بود. معماری بازار و تابلوهای کاشی فیروزه ای و خط نستعلیق سر در مغازه ها و حتی اجناس و میوه ها، حال و هوای تاریخ و فرهنگ ایرانی می داد.
🔻رفتم رستوران سنتی بازار تجریش. به یاد آبگوشت های مادرم آبگوشت خوردم. خانمی هم کباب گرفته بود. تعارف کردم. گفت آبگوشت دوست ندارد. همین سر سخن را باز کرد. قصه اش را گفت. مربی شنا بوده و دوره کرونا استخرها تعطیل می شوند و او سراغ سوارکاری می رود و مربی سوارکاری می شود. دانشگاه هم رشته “علوم اسب” می خواند.
🔻از شنیدن رشته علوم اسب تعجب کردم. گفتم استاد دانشگاه هستم و مایلم بدانم علوم اسب چه رشته ای است و زنان در این رشته چه می کنند؟ گفت این رشته دو گرایش و حدود دویست دانشجو دارد و چند سالی است ایجاد شده و زنان هم خیلی آن را دوست دارند و به ویژه در رشته سوارکاری پیشرو هستند.
🔻دیدم زنان ما چه رویاهای در سر دارند و حاکمان ما کجای کارند. زنان با ورود به دانشگاه و فعالیت های ورزشی و امثال اینها، قصه تازه ای برای زندگی و شهر می سازند، قصه ای که به چشم نمی آید و شنیده نمی شود اما هست. زنان هزارها و میلیون ها قصه ناگفته دارند که در دل شهرها پنهان است.
✅ به طرف ولیعصر آمدم. دکتر علیرضا کیامنش استاد و همکارم را دیدم. احوالپرسی کردیم و گفتم می خواهم ولیعصر را قدم بزنم. گفت می دانم. حتما قصه اش را می نویسی. یادی از یادداشتم “تهران چه رویایی در سر دارد؟ ” کرد. گفتم امیدوارم.
🔻ولیعصر، بلندترین خیابان تهران و خاورمیانه، با چنارهایش چشمان را خیره خود می کند. هر قدم، تاریخ و قصه تهران را تداعی می کردم. از شاه تهماسب صفوی که امامزاده های تهران را احیا کرد تا آغا محمدخان قاجار که تهران را پایتخت نمود، از ناصرالدین شاه که بعد از دیدارش از پاریس، هوس کرد تهران را پاریس کند تا رضا خان که جاده شمیران را خیابان کرد و هزاران چنار به یادگار در آن کاشت.
🔻قدم می زدم و می اندیشیدم به هزاران هزار زن و مرد که تهران مدرن را ساختند و می سازند. حتی این چنارهای بلند و زیبا هم اگر ما آدم ها زیر سایه و کنارشان تردد نکنیم و قصه ای و غصه ای برای شهر نسازیم زیبا نیستند.
✅ چشمم به کتابفروشی ای افتاد، “کتابفروشی باغ”. مطابق معمول، بی اختیار واردش شدم. خلوت و ساکت بود. کتابفروشی کوچکی، اما مملو از کتاب های فلسفی، تاریخی، علوم اجتماعی و ادبی.
🔻عهد کرده ام هر کتابفروشی رفتم کتابی بخرم. کتاب های دلخواهم را داشت اما همه آنها را داشتم. حس و حال شنیدن قصه تجریش را داشتم. سراغ قفسه داستان ها رفتم. کلیله و دمنه و نسخه ای از هزار و یکشب را خریدم. این قصه های کهن هم بخشی از قصه های امروز ما هستند. مردم ما با همین قصه هاست که تاریخ بلندشان را به هم گره می زنند.
🔻پیرمردی هم وارد شد و دیوان مجد همگر را خواست. نداشت، اما دیوان شعر دیگری خرید. بیرون که آمدم کنارم آمد و گفت مرا می شناسد و سخنرانی هایم را گوش داده است. همراه شدیم. گفت برویم جلوتر تا کتابفروشی جدیدی را نشانت دهم.
🔻آمدیم بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و کتابفروشی زیبای “راوی” که تازگی ساخته شده. راوی معماری رومی و کلاسیک دارد و شبیه موزه ملی ایران باستان. فضایی سبز و آرام و باشکوه.
🔻خاندان افشار، حک شده بر تاریخ معاصر ما هستند. کم تر خاندانی به اندازه افشار به فرهنگ معاصر ما روشنایی و دانایی داده اند. کتابفروشی راوی از تازه ترین چراغ هایی است که برای ما روشن کرده اند. هنوز بخش های مختلف کتابفروشی کامل نشده بود.
🔻همراهم به کتاب “نقاشی های سلطنتی ایران در عصر قاجار” که تازه چاپ شده اشاره کرد. عکس عباس میرزا روی جلدش بود و گفت از نوادگانش هست. گفت مادر بزرگ مادری ام نوه امین السلطان است و مادربزرگ پدری ام هم از نتیجه های عباس میرزاست.
🔻کناب نقاشی های سلطنتی را خریدم و او هم مجموعه ۱۶ جلدی مقالات حسن تقی زاده را خرید. بیرون کتابفروشی نشستیم و گفتگو کردیم. فضایی سبز و آرام و جان می داد برای گپ و گفت.
✅ مشتاق شدم قصه اش را بشنوم. شوقم را که دید به شوق آمد و دو ساعتی همراه شدیم. گفت مادربزرگم دختر حاج میرزا اصغر وزیر، پسر امین السلطان بود و نسبش با عباس میرزا را هم گفت.
🔻گفت ساکن تهران است اما در کرمانشاه با برادرش مزرعه و کشاورزی دارند. نوجوانی اش به انگلستان و بعد آمریکا و بعد سوییس می رود. بعد از سال ها به ایران می آید و تهران ماندگار می شود. گفت شوق و ذوقم کتاب بازی و کتاب خوانی است. مورخ و محقق نبود اما دانش تاریخی و ادبی چشمگیری داشت.
🔻عاشق ایران و تهران بود. پرسیدم چرا ایران مانده ای؟ گفت درخت باید بر روی ریشه بماند والا می خشکد. قصه ها و غصه هایش زیاد بود. دید مشتاقم، بی مکث و لکنت، آنها را گفت. توانم نیست حتی اندکش را بنویسم والا کتابی می شد. فقط به این اندیشیدم که هزاران هزار چون او با قصه های شان به تهران روح و رونق داده و می دهند.
🔻او می گفت و من می اندیشیدم که تهران جهان ناپیدایی از خاندان ها و انسان ها و قصه های شان دارد و اینها جان این کلانشهرند که به چشم نمی آیند. اگر قصه ها هم چنار بودند، ما زیستن در سایه شان را بهتر احساس می کردیم و سبزی و زیبایی و ضرورت شان را می دانستیم.
🔻گفتم این قصه های تان را بنویسید و بگویید. گفت نه پهلوی ها و نه جمهوری اسلامی می گذاشتند و می گذارند هر قصه ای گفته شود. تا آن روز که در جامعه ما راه درازی است که هر کس بتواند راوی قصه اش باشد.