سلبریتی دانشگاهی چیست؟
2025-03-05منافع فردی فعالیت های جمعی کدامند؟
2025-03-05📝 یادداشت دکتر نعمت الله فاضلی، با عنوان مهر مدرن
🔻۱ مهر ۱۴۰۲
✅ مدرسه ما بچه های روستا را مدرن کرد. در مدرسه بود که خوانا و نویسا شدیم، مدرسه مهر وطن را به دل مان نشاند و با علم و ادب و آداب جدید آشنا کرد و جامه ای نو به تن مان کرد و احساس های تازه به ما بخشید.
🔻مدرسه برای ما روستایی ها چیزی بسیار فراتر از دیپلم گرفتن بود. مدرسه ها امروز حال و روز خوبی ندارند، اما آن سال ها همین مدرسه ها بودند که حال و روز ما را خوب کردند.
✅ مهر ۱۳۵۰، نیم قرن و دو سال پیش بچه مدرسه ای شدم. آن روزها نمی دانستم مدرسه چیست اما شیفته اش بودم. تنها چیزی که از آغاز مدرسه رفتنم در خاطر دارم، گریه است. گریه برای زودتر ثبت نام کردن در مدرسه و کلاس اولی شدن.
🔻ابراهیم خان مصلحی رییس مدرسه ده همسایه مان بود و مادرم خدا بیامرز پیش او رفت و گفت نعمت گریه می کند و طاقت ندارد تا مهر صبر کند. ابراهیم خان شناسنامه ام را دید و گفت لازم نیست صبر کنید از همین مرداد اسمت را می نویسم و الان دانش آموز هستی اما تا شروع کلاس ها باید صبر کنی.
🔻روزهای گرم تابستان کویری را می شمردم تا مهر بیاید. پدرم خدا بیامرز هم اواخر مرداد برایم از اراک کت و شلور گرفت. کمی برایم بزرگ بود، اما شوق مدرسه رفتن داشتم و اندازه لباس برایم معنایی نداشت.
🔻گاه و بی گاه با گریه و التماس مادرم را راضی می کردم که کت و شلوارم را بپوشم. مادرم نمی گذاشت بپوشم مبادا کثیف و پاره شود. اولین بار بود کت و شلوار می پوشیدم. اما لذتم از پوشیدن لباس جدید نبود، بل رفتن به جای جدید بود. بعد از آن پدرم هر سال تابستان کت و شلوار تازه برایم می گرفت. مهر برایم مدرسه و لباس نو بود.
✅ زنگ مدرسه را زدند و اولین روز مدرسه ام آغاز شد. مادرم از کل ذبیح الله دعانویس آبادی مان برای دور بودن از چشم زخم و بلایای زمانه، برایم دعا گرفته بود و در کیسه کوچک و قشنگی گذاشته و آن را در جیب کتم دوخت بود.
🔻کلاس شروع شد و نیمکت اول نشستم. تا پایان دیپلم هم همان جا نشستم. آقای نظام آبادی، پیر مردی با عینک ته استکانی، قد بلند، لاغر و چهره ای گرفته و عبوس معلم مان بود. با دوچرخه از روستای نظام آباد به ده ما مصلح آباد می آمد.
🔻دوچرخه آن سال ها در مصلح آباد وسیله ای مدرن و پیشرفته بود. وقتی آقا معلم رکاب می زد تماشایش می کردم و حلقه ای را که به مچ پاهایش بسته بود تا شلوارش در زنجیر گیر نکند با حیرت نگاه می کردم. دوست داشتم روزی من هم دوچرخه سوار شوم. بچه ها حق نداشتند به دوچرخه اش نزدیک شوند. از دور نگاهش می کردم.
✅ یکی از روزهای همان ماه مهر، مدرسه که تمام شد گفتم آقا اجازه، میشه منم سوار دوچرخه کنید؟ گفت نه. اما چند قدم رفت و ایستاد و گفت بیا ترکم بشین و تا بیرون آبادی بشین. از آن روز فهمیدم آقا معلم مرا دوست دارد و مهربان است. با شوق مدرسه می رفتم و از اخم و تخم هایش هم خوشم می آمد.
🔻صبح ها زود بیدار می شدم. گاهی یک ساعتی بره های مان می بردم صحرا تا نفسی تازه کنند و قبل ساعت خودم را به مدرسه می رساندم. تمام سال های ابتدایی ام این طور بود. باید سخت کوشی و کشاورزی و دامپروری زندگی روستایی و سنتی را تمرین می کردم. اما کم کم وارد دنیای مدرن هم می شدم.
✅ سوم ابتدایی بودم. معلم مان آقای هوشیدری بود. دو تا هوشیدری داشتیم. برادر بودند. یکی شان درشت و چاق و دیگری ریزه میزه بود. ما بچه ها به آن ها هوشیدری کوچیکه و هوشیدری گندهه می گفتیم.
🔻کوچیکه معلم ما بود. روزی نمی دانم به خاطر چه مرا کتک سختی زد. طوری که دو هفته بستری شدم و مدرسه هم نرفتم. پدرم می گفت اشکال ندارد بچه کتک نخورد یاد نمی گیرد. پدرم سواد مکتبی داشت و نزد ملاقاسم درس خوانده بود.
🔻مادرم بعد از بهبودی حالم گفت ننه جون موقع مدرسه رفتن سوره حمد را بخوانی آقا معلم ات دیگر تنبیه ات نمی کند. بعد از آن در راه خانه مان تا مدرسه حمد می خواندم. هوشیدری کوچیکه هم برای جبران و دلجویی ام، درس هایم را بیست می داد. من هم گمان می کردم قدرت سوره حمد است و این بیست ها را خدا به من داده است. سعی می کردم از خانه تا مدرسه تنها باشم تا بتوانم دفعات بیشتری حمد بخوانم. اگر کم تر از بیست می گرفنم، یقین داشتم آن روز تعداد کم تری سوره حمد خوانده ام.
🔻تا گرفتن دیپلم عادت حمد خواندن را ادامه دادم. هرگز رفوزه و تجدید نشدم و همیشه شاگرد اول کلاس بودم. مطمین بودم خواندن سوره حمد این موفقیت ها را برایم می آورد والا خودم که می دانستم آن قدرها باهوش و زرنگ نیستم.
✅ شش فرزند مادرم در نتیجه بیماری ها مرده بودند. از اینرو مادرم با اضطراب و دقت زیادی از بچه های باقی مانده اش مراقبت می کرد. تا دیپلم، جیب کتم بسته قشنگ دعای مادرم را داشت. هر سال به مادرم هم می گفتم که از خانه تا مدرسه حمد می خوانم. کیف می کرد و با شوق می گفت کار خوبی می کنی و من هم هر روز برایت دعا می کنم پسرم.
🔻کنکورها را هم با حمد خواندن قبول شدم. البته آن سال ها مذهبی هم بودم و آداب شرعی را مراعات می کردم. حالا این طور نیستم اما موقع رانندگی و سفر، مواقع بیماری و گرفتاری حمدم را بارها می خوانم. قصه عجیبی است، نه؟ مطمئنم پزشکان و داروها درمانم می کنند و گرفتاری هایم از راه و روش معقولی حل می شوند اما ته ته دلم کسی می گوید این ها کار سوره حمد بود.
✅ بگذریم. مدرسه مرا مدرن کرد اما سوره حمد را هم در دلم کاشت. حالا که مومن و مذهبی نیستم به اعتبار حمد خواندن با خودم می گویم:
شکسته بسته کفران مرا یا رب مگیر از من
که این بشکسته بهتر باشد از ایمان مصنوعی
🔻این شعر را استادم محمود روح الاامینی سروده اند هم او که درس های مردم شناسی را به من آموخت.
✅ سرنوشتم این طور از آب در آمد که معلم شوم و هر سال یاد خاطرات ماه مهر می افتم. نوستالژی عمیقی از مدرسه و قیل و قال دانشگاه دارم.
🔻بازنشسته ام و کلاس و درس ندارم اما با نوشتن معلمی می کنم. اروین یالوم روان درمانگر معروف هم شصت سالگی خود را بازنشسته کرد تا به قول خودش بتواند با نوشتن معلمی اش را ادامه دهد.
مدرسه ام تمام شد، اما کت و شلوار، خوانایی و نویسایی، دعای مادرم و سوره حمدش همراهم هست. اینها بر تن و جانم نشسته اند و پاک نمی شوند.