حوزه عمومی و مسوولیت دانشگاهیان
2025-03-05کرمان قصه گو
2025-03-05📝 یادداشت دکتر نعمت الله فاضلی، با عنوان بزرگ همچون زندگی
🔻۱۲ مهر ۱۴۰۲
✅ تهران را می گویم، کلانشهری که نماد مدرنیته ایرانی و ایران است. تهران، بزرگ همچون زندگی است. تهران دویست و چهل ساله به قول جلال ستاری، در کتاب ” اسطوره تهران”، شهر اسطوره ای و تاریخی مثل شیراز و تبریز و اصفهان نیست، که رمزهای اسطوره ای حول تاریخ و ساخته شدنش را پر کرده باشد، اما پر از قصه های رنگارنگ است. همین تهران را دلربا و دل انگیز می کند.
🔻البته استاد ستاری نشان می دهد داستان نویسان ما تهران را شهری با “عمارت های عالی” اما “آدم های پوشالی” نشان داده اند. ستاری بعد از بررسی های طولانی به این نتیجه می رسد که “اسطوره جدال جاودانی میان خیر و شر و اهورا و اهریمن” اسطوره حاکم بر تهران است.
🔻حالا با من همراه شوید تا ببینیم در تهران چه می بینیم و چه می گذرد.
✅مدت ها بود دلم می خواست بروم مزار لطفعلی خان زند را ببینم. دوشنبه دهم مهر (۱۴۰۲) رفتم.
🔻اسنپ گرفتم و سوار که شدم دوستی تماس گرفت و گفتم راهی بازار تهرانم و به دیدار لطفعلی خان زند می روم. صحبت مان که تمام شد راننده با لحنی نصیحت گونه گفت: “جسارت است، اما خوب نیست آدم برود قبر پادشاهی را ببیند. شاهان همه ظالم و غاصب بودند. حکومت فقط حق امامان است …و اگر بازار می روید بگویید می روم زیارت امامزاده زید نه دیدن لطفعلی خان …”
🔻خلاصه این طور سر صحبت را باز کرد. تا رسیدن به چهار راه گلوبندک و سبزه میدان صحبت کردیم. جوان سی ساله، با محاسن و انگشترهای عقیق و ظاهری مذهبی. سوار که شدم صدای هایده ماشین را پر کرده بود و تا انتها هم همچنان هایده همراه ما بود. گفتم با این طرز فکرتان چطور هایده گوش می دهید؟ شما هم بهترست حدادیان و محمود کریمی و نوحه گوش کنید.
🔻گفت “خرافاتی نیستم. لیسانس حسابداری دارم. به ظاهرم نگاه نکن. طرفدار جمهوری اسلامی هم نیستم. جز حکومت امام زمان، هیچ حکومتی را هم قبول ندارم. هایده صدای اسطوره ای دارد. شعرهای قشنگ می خواند. هایده صدای ما تهرانی هاست. وقتی هایده می خواند، هر مسافری سوار می کنم می گوید به به، بانو هایده. گوش دادن به او برایم عبادت است.”
🔻گفتم بازار می روم تا تهران را ببینم. بازار را می شناسی؟ گفت “بزرگ شده خیابان مولوی و بچه تهرونم”. از عشقش به تهرون تعریف کرد. گفت: ” بچه تهرون که باشی، همون حسی به تهرون داری که بچه به مادرش دارد.” گفتم از مادرت مراقبت هم می کنی؟ گفت: “کاری که از دستم نمیاد برای تهرون بکنم، اما مراقبم زباله در شهر نریزم و زباله هایی را هم که می بینم جمع می کنم و می ریزم توی زباله دان ها. وقتی می بینم مردم شهر را کثیف می کنند حرص می خورم”. تا رسیدن به مقصد از عشقش به تهرون گفت و این که “هیچ کجا تهرون نمیشه”.
✅ ساعت یک به سبزه میدان رسیدم، اولین میدان شهری مدرن تهران. از سبزی کاری های دوره قاجار در این منطقه خبری نبود، همان سبزی هایی که اسم میدان از آن آمده است، اما مجسمه های دیدنی آدم ها و مشاغل قاجاری گوشه کنار میدان خبر از “طهران قدیم” می دادند.
🔻از مجسمه ها عکس گرفتم و برای همسرم و فرهنگ به لندن فرستادم. لندن با همه زیبایی ها و بناهایش مطمینم سبزه میدان ندارد.
🔻هنوز رد پای تاریخ و مشروطه و اولین های تجدد در سبزه میدان، خیابان پانزده خرداد ( بوذرجمهری قدیم) و ناصر خسرو هست. از همه بارزتر سیل جمعیت بود. حدود صد و پنچاه سال پیش این منطقه شلوغ ترین محله شهری ایران بود. به دستور امیر کبیر، حاجب الدوله این میدان را سروسامان تازه داد و آن را قلب تجاری و تفریحی و تاریخی تهران کرد.
🔻هنوز همان طور است. غلغله جمعیت، حکایت حرکت و پویایی و زندگی بود. زنان هم وزن مردان فضای شهر را پر کرده و می ساختند. حتی بیش از مردان دیده می شدند. به ویژه زنان بی روسری، همان ها که این روزها چشم جهان را خیره و مبهوت خود کرده اند. این زن ها خواسته یا ناخواسته بزرگ ترین اتفاق سال های اخیر ایران را رقم زده و می زنند.
✅ از ورودی اصلی وارد بازار بزرگ و “بازار کفاش ها” شدم. عظمت و ابهت بازار از همان لحظه ورود به جان و روانم سرازیر شد. بازار کفاش ها و طاق ضربی و گنبد آن، معماری معظم و محترم و معناداری است که ما را متوجه ایران و ایرانی بودن می کند.
🔻چند قدمی که رفتم متوجه شدم بازار صد هکتاری تهران ده ها بازار، سرا، تیمچه و راسته دارد و دیدن و مشاهده آن کار یک روز و چند ساعت نیست. ساعت شش هم بازار بسته می شود. بنابراین، دیدم عاقلانه این است که همین طور قدم بزنم و ببینم به کجا می رسم.
🔻تا انتهای بازار کفاش ها رفتم و به امامزاده زید رسیدم. در مسیرم کوچه ها، تیمچه ها، بازارها و فضاهای تو در تو و تنگ و تاریخی را نگاه کردم. راسته ساعت فروش ها، باطری ساعتم را عوض کردم. راسته طلا و سکه و جواهرات، گویی همان آدم بازاری های قدیم اند. راسته فرش فروش ها و سرای امیر ایستادم. سرای امیرکبیر که سرای پارچه فروش هاست، بعد از آتش سوزی ۱۳۸۹ به طور کامل مطابق الگوی تاریخی اش بازسازی شد. به همین دلیل بیش از جاهای دیگر، معماری سنتی ایرانی در آن دیدنی است.
🔻به امامزاده زید رسیدم. امامزاده ای که در داخل طاق در ورودی آن نوشته اند سلطان صاحب قران ناصرالدین شاه قاجار این بنا را بازسازی کردند.
✅ مزار لطفعلی خان زند هم در دل دیوار جنوبی امامزاده است. روی آن پنجره ای نصب کرده اند و سنگ مزار سفید مرمر دیده می شود.
🔻زن و مرد دیگری هم از مقبره لطفعلی خان دیدن می کردند. حدود هفتاد ساله بودند. گفتند ساکن آلمان هستند. ده سال پیش که اینجا را دیده بودند مقبره لطفعلی خان چیزی جز سنگ قبر مرمر نبوده. ذوق می کردند و البته تعجب که الان مقبره را سروسامان داده اند.
🔻گفتند چهل سالی است ساکن آلمان هستند و هر بار ایران می آیند حتما به دیدن بازار تهران می آیند. گفت “آلمان بازار سرپوشیده ندارد و جایی به این سرزندگی و پرشوری در آن نیست.”
🔻سری به داخل حرم امامزاده زدم. هفت نفر در آن بود. دراز کشیده بودند یا غذا می خوردند. محیط آرام و تاریخی دلنشینی بود.
✅ بیرون آمدم و به طرف خیابان مولوی و میدان محمدیه ( اعدام سابق) حرکت کردم. خیابان شهید موسوی ( ارامنه سابق) را طی کردم. کوچه ای تنگ که باربرها و چرخ های شان به سختی اجازه رفت و آمد می دادند.
🔻قدم به قدم غذاخوری و رستوران و چایخانه و کافه و کبابی بود. هوس کردم سیب زمینی پخته و تخم مرغ آب پز بخورم. جای دیگری در تهران ندیده بودم. ولی منصرف شدم.
🔻رسیدم میدان اعدام و خیابان خیام را به طرف شمال آمدم. راسته چرخ خیاطی ها و فوج عظیم جمعیت دیدن داشت. تا دل تان بخواهد دیزی پزی و سیراب شیردونی بود.
✅ ساعت شش بود و هوا تاریک شده بود. دیزی خوردم و خیابان فردوسی را تا میدان فردوسی آمدم. میانه راه جلو موزه بانک ملی نشستم استراحتی کنم.
🔻مرد و زن شصت هفتاد ساله ای ساختمان را کنجکاوانه نگاه می کردند. مرد قد بلند و اندام درشت و موهای سفیدی داشت. به انگلیسی پرسید: ” فردا موزه باز هست؟”. گفتم نمیدانم اما فردا تعطیل عمومی است احتمالا بسته است. پرسیدم توریست هستید. گفتند بله و اهل روسیه و از سن پترزبورگ آمده اند.
🔻قدم زنان با هم صحبت کردیم. گفتند چهار روزه آمده اند تهران. دوستان شان قبلا تهران را دیده و به آنها توصیه کرده بودند که تهران شهر زیبایی است. نیم ساعتی صحبت کردیم.
🔻گفتند این که تهرانی ها همه انگلیسی صحبت می کنند برای شان جالب است. گفتند در هر جا با هر کس صحبت کردیم هنوز کسی را ندیدیم روسی بفهمد و کسی هم ندیدم انگلیسی نفهمد.
🔻گفتند شب های تهران زیباتر از روزهایش هست. تهران شب های زنده و پر تحرکی دارد. تا یک ساعت و دو نصف شب مغازه ها باز و مردم در رفت و آمد هستند. خیلی پایتخت ها رفته ایم جایی این طور ندیده ایم.
🔻گفتم بازار رفتید؟ گفتند بله. روز اول رفتیم. متعجب بودند چطور تا حالا بازار را خراب نکردند.
🔻گفتم نگران نباشید زاکانی شهردار تهران گفته قصد دارد بازار تهران را جای دیگری ببرد. با افسوس گفت فکر نکنم مردم ایران اجازه بدهند این تاریخ ارزشمند را خراب کنند.
✅ خداحافظی کردیم و از میدان فردوسی با ماشین آمدم پل کریمخان و رفتم کتابفروشی ثالث. کتابفروشی شلوغ بود. خوشحال شدم. برایم چایی آوردند و نیم ساعتی آنجا نشستم.
🔻جوان بیست و چند ساله ای پیشم آمد و نسخه ای از کتاب ” فرهنگ و دانشگاه” ام را آورد و خواست برایش امضا کنم. دانشجوی مدیریت بود و به قول خودش عاشق جامعه شناسی مارکسیستی. گفت هر کتاب مارکسیستی به بازار بیاید می خرد و می خواند. ده پانزده کتاب جدید هم خریده بود. کتاب باز قهاری بود. گفت ساکن بابل است، اما می آید تهران برای کتاب خریدن.
🔻 پیشنهاد کرد کتاب ” کتابفروشی نویسندگان فقید” را بخوانم. آن را خریدم و الان جلوی دستم هست. داستان هایی از یک خانم کتابفروش فرانسوی در پاریس است. صفحه ۲۰ نوشته:
🔻”حقیقت این است که در فرانسه مدرن، مثل هر کشور مدرن دیگر، آمازون کتاب می فروشد (کتاب به علاوه تایر یخ شکن)؛ کتابفروشی ها هم قهوه می فروشند، یا حداقل کتابفروشی های پر رونق این طورند. …فرانسوی های روشنفکر مرتب قیمت کتاب ها را شامل تخفیف می کنند، تشویق به کتابخوانی در حدی است که کتابفروشی های مستقل را هم حمایت مالی می کنند”.
🔻 جالب بود، نه؟ اخه، کتابفروشی ثالث هم طبقه بالایی اش را کافه و گالری کرده است. شاید همین دلیل شلوغی اش باشد.
✅ چشمم به کتاب ” ایرانی تر” نوشته نهال تجدد افتاد. حدس زدم باید زندگینامه اش و داستان شوهر فرانسوی اش ژان کلود کریر باشد. حدسم درست بود. کریر را از کتاب “از کتاب رهایی نداریم” که گفتگوهایی با او و امبرتو اکوست می شناسم. کارگردان بزرگ و کتاب باز حرفه ای است.
🔻تجدد شیفته ایران است. به قول خودش در همین کتاب “ایرانی تر”، “این سرزمین تنها مرهم” اوست. در اولین بخش کتابش نقل قولی از شمس می آورد که تکاندهنده و انرژی بخش است:
🔻ما آن ایم که زندان را بر خود بوستان گردانیم”.
✅ از بافت تاریخی تهران آمده بودم و حال و هوای قجری داشتم. چشمم به کتاب “همگامی ادبیات و نقاشی قاجار” اثر جواد علیمحمدی افتاد. خریدم. چند هفته قبل هم ” نقاشی های سلطنتی ایران در عصر قاجار” اثر لیلا دیبا را گرفتم.
🔻دوره قاجار هنوز برای ما ناشناخته است. خیر و شر در آن دوره در حداکثر ممکن رخ داده است. دوره اوج خفت و در عین حال اوج خلاقیت ایرانی است. همین بازار بزرگ یکی از آن شگفتی های فرهنگ و معماری تاریخ ماست. مبالغه نیست اگر تهران را هم میراث همان دوره بدانیم. اگر قجرها تهران را پایتخت نکرده بودند، اینجا الان “تهران بزرگ” نبود، بود؟
🔻با ثالث خدا حافظی کردم. گرچه دلم نمی آمد. ساعت نه شب بود. بیست سی نفری آنجا بودند. تماشای آن همه کتاب و مهم تر، دیدن کتابخوان هایی که لای قفسه های کتاب ها، کنجکاوانه جستجو می کنند، حالم را خوب می کند. برخی مشتری ها هم گمان می کردند کتابفروشم. درباره کتاب ها می پرسیدند و من هم از خدا خواسته می گفتم کتابفروش نیستم اما حاضرم کمک تان کنم!
✅ بیرون که آمدم چند قدم آن طرف تر، دختر جوانی با آلت موسیقیایی که آن را نمی شناختم آهنگ زیبایی می نواخت. روسری نداشت و حدود بیست دو سه ساله بود. مغازه ها هنوز باز بودند و پیاده رو شلوغ و نورانی.
🔻کنار دختر ایستادم و هدیه ای هم داخل ظرف جلویش گذاشتم. مردم هم رد می شدند و برخی هم می ایستادند و هدیه ای می دادند. خانمی هفتاد ساله هم ایستاده بود. صد هزار تومن داد. گفتم هدیه شب عید دادید؟ گفت عید چی؟ گفتم فردا میلاد پیامبر است. گفت: آهان. نه. به خاطر آهنگ زیبا و شهامتش که روسری ندارد.
🔻تا هفت تیر آمدم. به تهران فکر کردم. شهری بزرگ، بزرگ به بزرگی زندگی. اسنپ گرفتم. راننده جوانی چهل ساله بود. تقریبا ده شب بود. زود با هم دوست شدیم. اصالتا اهل تفرش بود. هنوز تفرش باغ گردو داشتند. پدر بزرگش مهاجرت کرده بود به تهران. ساکن یافت آباد بودند. پدر و مادرش معلم بازنشسته بودند. برادر کوچکش مهاجرت کرده بود به کانادا و خواهرش و شوهرش هم ساکن فرانسه بودند.
🔻گفتم چرا تو مهاجرت نکردی؟ گفت پدر و مادرم تنها می ماندند. مجرد بود. گفتم قصد مهاجرت داری، گفت نه. تهران را دوست دارم. خواهرم در پاریس رستوران دارند و دآامدشان خوب است و ماهانه به ما کمک می کنند.
✅ برایش قصه تهران گردی ام را گفتم. گفت دو بار پاریس رفته و پاریس را دوست دارد، اما زندگی در تهران هم به قول او ” قشنگی های خودش را دارد.” گفت پنجاه ساله پدرم ساکن یافت آبادند. از قدیمی های آنجاییم. با بچه های محله بزرگ شدم و دلم نمی خواهد بروم غربت نشین شوم.
🔻نگاهی به بسته کتاب هایم کرد. گفتم معلم بازنشسته و نویسنده ام. گفت خواهرم هم وقتی مهاجرت کرد کتابخانه اش را گذاشت پیش مادرم. حالا مادرم رمان می خواند. هفته ای یک رمان می خواند و برای خواهرم تعریف می کند.
✅ نزدیک ساعت یازده رسیدم خانه. کتاب ها را روی میز کتابخانه ام گذاشته ام و به تهران می اندیشم، کلانشهری که خود کلان روایتی از مدرنیته ایرانی است با میلیون ها قصه ناگفته و نانوشته. شهری بزرگ همچون زندگی.